تازه عروس گفت ...
تازه عروس گفت:
مهربان پدر!
تو خود خوب مي داني که من، ده ها خواستگارِ خويش را، به خاطر تو – که دلدارِ بي چون و چرايي براي من ـ جواب کردم؛
چرا که ديدم (و دانستم) که در قلبشان ـ که به قول خودشان به وسعت دريا بود و البته نبودـ جايي براي تو ندارند و سهمي هر چند کوچک را از سرزمين دلشان، به نام تو نکرده اند …!
من به دنبال کسی بودم و در آرزوی یاری که دلش را و همه ي احساسش را، تقديم تو کرده باشد و نخواهد که آن ها را، يک جا، به پاي من ريزد!
که من چه ام بي تو؟!
و بدون تو؟!
و در برابر تو؟!
اصلاً ـ تا حضور نازنين تو هست ـ چه جا دارد که مردي، قلبش را يک سره تقديم زني کند
و زني، همه ي دلش را پيشکش مردي؟!
و البته که بايد در پيوندِ مقدسِ ازدواج، سهمي داشته باشند از عشق براي هم،
صد البته اما، بهره ي بيشتري براي تو …
پس به دعا دست برداشتم …
خدايم را به تو ـ که پيوند دهنده ي قلب عاشقانت هستي به هم ـ سوگند دادم که مرا از آنِ کسي سازد،
عاشق،
شيدا،
سرگشته
و فدايي تو؛
آن کسي که تنها گم کرده اش تو باشي و پس از خدا، تنها تو را ببيند و هر آن چه را که وابسته به توست و هر آن که را که عاشقِ توست …
تو را ببيند؛
تو را بخواند؛
تو را بگويد؛
تو را بجويد؛
و مرا ـ که کمترين کنيزم براي تو ـ با خويش در تمامي جاده هاي انتظار همراه سازد؛
مرا با خود ببرد؛
پا به پاي خويش بکشاند؛
قدم به قدم، دستم را بگيرد
و نگذارد که از قافله ي چشم به راهانت بازمانم
و سردرگم
و بي تو بمانم؛
که بي تو بودن،
همه مرگ است براي من…
من دعا کردم … روزها و در دل تاريکِ شب ها …
و امروز ـ که روز جشن ازدواج من است ـ
مديونِ تواَم؛
به خاطر آن که به دعايت
و به جود و کَرَم و سَخايت،
همسري را نصيبم کردي که وجودش تمام شيفته و ديوانه ي توست…
و من به پاس اين محبت پدرانه ي تو، رو به او گفتم:
«مهريه ي من، تمام محبت مهدي است»
و او، سر به زير و در زير بارانِ اشک،
سنگين ترين مهريه ي عالم را، پذيرفت