
پدر!
می دانی این قلم را چه می راند ؟ درد! دردی که هر سال ، امروز، سنگین تر می شود!
من شاید یکسال به تو نزدیکتر شوم اما این درد چنان بر پشتم سنگینی می کند که اگر روزی نزدت بیایم شاید تو دیگر نام و نشانم را ندانی ! مرا از یاد برده ای ... بابا...
پدر !
کدام سوی امروز اقامه ی سکوت کرده ای و نگاهت را روانه ی کدام آستان ساخته ای ؟
چرا پاسخ نمی گویی درد دلم را ، همان دردی که زبانه می کشد ، و از میان بغض های به گلو نشسته ام عبور می کند و طنینش بر جان عالم می نشیند ؟
اکنون نام تو درد است برای من ...
بیا بنگر این گلهای آرمیده به روی مزارت را ، چه دلبری می کنند ! و چگونه در آستان تو به خاک غلطیده اند ... مانند من که سر بر خاک ساییده ام و زندگانیم را آورده امم تا یوسف نگاهت را بخرم ... برایت یاس آورده ام همان گل آرزوهایت ... همان که با اقتدا به نامش "من" را از "یاسمن" وجودت گرفتی و یاس شدی و کبود ...
در آن هجوم آتش و خون ...
و سوختی...
بیکران من !
مرا با خو ببر که دل را تاب ماندن نیست...
کاش می دانستی غوغای درون چه می کند با من ؟ ! وقتی به نقطه ای خیره می مانم و در دشت نگاهت در پی آلاله های نگاهت ، فاصله ها را طی می کنم و می رسم به اوج نگاهی از جنس ناب... و کاش می دانستی غرق شدن در خاطره تو یعنی چه ؟ خطور دایره چشمهایت وقتی مشق نگریستن می کند و با خطی از عاطفه نگاه هایمان را به هم پیوند می دهد . خطی راست ! و به دور از آرایه های ریا... خطی که جاودانه مانده در دفتر نگاره های من .
نمی دانم در چشمان تو چه دیده ام که این اینگونه شیفته ات شده ام !؟ چه حکایت تلخی است قصه زندگانیم !!!
وای که چقدر دلم برای با تو بودن تنگ شده ، می خواهم با تو باشم ، تنها ، خیره به چشمهایت ... و عشق را بنویسم با خط راست...
چو ماهی سرگشته ای غوطه ور در امواج پاکی در آرزوی افق بال می زنم کرانه هایم را . افقی که وعده ام داده وصال را ... اما نمی دانم تا افق چقدر مانده ؟ اصلا می شود در دستهایم حسش کنم ؟ و این الفبای هجران است که آزارم می دهد...
حنجره ناتوان قلم در ستایش تو روزه ی سکوت می گیرد ... و آخرین واژه ها را می نگارد ...
" بی تو پر پروازم نیست "
پدر !
نمی دانم اگر این قلم را رها کنم تا کجا تاب نوشتن دارد؟!
اما این دل دگر تاب ندارد...
قدری هم به ما دل خوش نشان بده خوش انصاف !
ذره ای هم به فکر خاک باش می دانم در افلاک منزل داری ، اما به رسم میهمانی هم که شده از محله ی ما عبور کن . می گویند هستی ، زنده ای ! اما ...؟!
امی می دانی چه شده ؟ چشم دلمان کور شده ، پرده ی گوشهایمان پاره شده ، آوای آسمانی خدا را هم نمی شنویم و فقط از زاویه ی زنگار گرفته می نگریم ، اشکمان را هم باید از صافی بگذرانیم !
غبار بی دردی بر آینه دلهایمان نشسته و درد خودش را لابلای این غبار گم کرده ما دیگر اهالی با صداقت محله پاکی نیستیم . در لاک خودپرستی فرو رفته ایم ، گردن بند بندگی را گم کرده ایم و خنجر با گلوگاه هوسمان غریبه شده ، تواضع را عمود یاد گرفته ایم و انحنایش را به فراموشی سپرده ایم .
اکنون پنجره های حجاب کم نور، و چادر معنویت از سرمان برداشته شده .
با لالایی غفلت خفته ایم و عطر نسترنهای بیداری به مشاممان نمی رسد ! دیر زمانیست که آسمان خیالمان را با رنگین کمان عبودیت آذین نبسته ایم.
زلزله ی معصیت با شدت نهایت یک زخم عمیق ترکی بزرگ بر کاسه ی دلهایمان بخشیده است ...
راه را گم کرده ایم ، هرچه می گردیم از جاده معنویت دورتر می شویم...
باباجان!
کوچه های تنگ زمین بوی غربت می دهند...
خسته شدم...
هوای وسعت آسمان را دارم ...
آسمان...